.........اولین روز مامان شدن
ساعت 5 صبح روز دوشنبه 25 ام اردیبهشت باید می رفتم بیمارستان بستری می شدم تا دکترت (دکتر سعید کاری ) بیاد و عمل کنه.
صبح بابا ومامان جون ومن+تو اولین کسایی بودیم که وارد بیمارستان شدیم وبعد از تکمیل پرونده من بستری شدم (بیمارستان شهریار تبریز) .نمی دونی چه حس قشنگی بود.....
شمارش معکوس شروع شده بود و پایان نه ماه انتظار ودنیای تو شکمی .....
ازم دوری اما دلت با منه...ازت دورم اما دلم روشنه....
تو چشمای تو عکس چشمامه و تو چشمای من عکس چشمای تو....
تو این لحظه هایی که دورم ازت ،همه خاطره هامونو خط به خط،
دوباره تو ذهنم نگاه میکنم دارم اسمتو هی صدا می کنم
کی گفته از عشق تو دست میکشم دارم با خیالت نفس میکشم
چه حس عجیبی چه ارامشی تو هم با خیالم نفس میکشی
ساعت اونقدر کند کار می کرد که هر 1 دقیقه برابر با 1 ساعت بود.8 نفر دیگه هم بعد از من بستری شدند و رفتند تو نوبت .من و تو نفر اول این صف بودیم.حدودا ساعت 7:30 بود که پرستار اومد و گفت باید برا رفتن به اتاق عمل اماده بشم.بعد با هم رفتیم طبقه ی سوم بیمارستان که اتاق عمل اونجا بودند.
نمی دونی همراه حس خوبی که داشتم بدجوری لرزه به تنم افتاده بود.دروغ نباشه یه کمی هم از عمل می ترسیدم.خلاصه رسیدیم اتاق عمل ودکتر بیهوشی اومد وامپول بی حسی رو زدو رفت.....
بعد دکتر کاری اومد و بعد کلی سوال و جواب بالاخره شروع به عمل کرد من از اون چراغ سقف کم وکیف کارو دنبال می کردم .نگو دکتر جای عمل رو بتادین زده ومامان فضول هم فکر کرده اون قرمز ها خونه که داره میره.در همین موقع بود که مامان از ترسش دچار افت فشار شد وپرستار فورا اکسیزن و گذاشت بالاخره مامانی زنده شد......
دکتر گفت اگه اماده ای می خوام نی نی رو در بیارم.یه لحظه فکر کردم با ارزشترین هدیه ی دنیارو تا چند لحظه ی دیگه تو اغوشم می گیرم.......
وقتی دکتر تو رو بیرون اورد این جوری داشت به پشتت می زد.بعد تورو آورد بغلم تا بوست کنم نمیدونی انقدر تمیز بودی که انگاریحموم کرده واومده بودی.اولین حس مامان شدن اون لحظه بهم دست داد....
اونقدر ناز بودی که هی بوست می کردم تا اینکه پرستار تورو گرفت و برد پیچید لای پتو و گذاشت توی تخت ات.از اونجا فقط به من چشم دوخته بودی.چون منو از نه ماه پیش حس می کردی .همون طوری که من انتظار دیدنت رو می کشیدم تو هم منو می خواستی ببینی.
بعد دکتر شروع کرد به بخیه زدن ....
عمل تموم شد و تورو بردن بخش نوزادان ومامان و هم بردن ریکاوری.
بابایی ومامان جون وآنا ها وعمه مریم وزندایی مریم و زندایی مینو هم پشت اتاق عمل منتظر ما بودن.....
بعد از اینکه مامانی رو بردن به بخش تو رو هم آوردن پیشم....
اونقدر داد وبیداد راه انداخته بودی که نگو.....
البته یادم رفت بگم اون روز جشن عروسی هانیه هم بود واسه همینم فامیل های مامان جون به جز زندایی خدیجه همشون صبح اومدن ملاقاتمون تا عصر هم برن عروسی.بعد از ظهر هم باباجون وعمه شهلا وعمه اعظم وزن عمو فاطمه ونسرین جون ودایی علی رضا وفامیل های باباجون و زندایی اومدن به دیدنمون.
شبش مامان جون موند پیشمون.البته چون اتاقمون خصوصی بود شب تا ساعت 12 آنا وزندایی مینو وبابا هم پیشمون بودن .اون شب کلی بارون اومد.همه می گفتن این نی نی با خودش روزی آورده.واقعا هم راست می گفتن......