دنیزدنیز، تا این لحظه: 12 سال و 5 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 6 ماه سن داره

دنیز ماه نی نی مامان و بابا

.......بچه که بوديم

          "بچه که بوديم   بچه بوديم   بزرگ که شديم   بزرگ که نشديم هيچ   ديگه همون بچه هم نيستيم   براي عشق پاک بچه گيهادلم تنگه"   واسه اون روزايي كه  قهرهاودعواهامون بايه بوسه تموم ميشد وبازم همديگرودوست داشتيم   همديگروبغل مي‌گرديمو ميبوسيديم   و ميگفتيم:   آشتي آشتي فرداميريم توكشتي   به همين سادگي ودوست داشتني       ...
17 اسفند 1392

........آرزو

            "آرزوي خورشيد کافي براي تو مي‌کنم که افکارت را روشن نگاه دارد بدون  توجه  به اينکه روز چقدر تيره است.     آرزوي باران کافي براي تو مي‌کنم که زيبايي بيشتري به روز آفتابيت بدهد .   آرزوي شادي کافي براي تو مي‌کنم که روحت را زنده و ابدي نگاه دارد .   آرزوي رنج کافي براي تو مي‌کنم که کوچکترين خوشي‌ها به بزرگترينها تبديل شوند .   آرزوي بدست آوردن کافي براي تو مي‌کنم که با هرچه مي‌خواهي راضي باشي .   آرزوي از دست دادن کافي ...
17 اسفند 1392

.......... نی نی بودن چه حال میده

          نمی دونم چرا یه موقع هایی بدجوری حس نی نی بودن بهم دست میده ؟.........     این جور موقع ها فورا لحاف و میارم و رو زمین پهن می کنم و روش دراز می کشم بعد گوشه های لحاف و دور خودم می پیچم و به مامانم میگم:     لووووووولااااااا  دنیزی ملوووووووس اله     بعد مامانم با چه ذوقی منه نی نی کوچولورو اینطوری ملوس میکنه...     منم لب ولوچمو اینجوری می کنم تا بیشتر طبیعی به نظر بیاد...... ...
13 اسفند 1392

..........من ومامانم

        این روزها بد جوری ارادت خاصی نسبت به مامانی پیدا کردی .دم به دقیقه می یای دستاتو دور گردن مامان حلقه می کنی و میشینی بغلم  و هی بوسم می کنی بعد شروع می کنی به قربون صدقه رفتن (دقیقا کارها و حرف های خودمو تکرار می کنی.)       میگی:      دومما گیزیم     ناس بالام     گوزل گیزیم     نااااااااااس نااااااااااس  آلاما مامان مامان بشله     گوزل گیزیییم اش دششششن     از این حرفا هم که بگذریم دیگه نمی تونم تو رو پیش مامان...
13 اسفند 1392

.......ای کاش

          با انگشتانم بيشتر نقاشي ميكشيدم تا با آن امر و نهي كنم . كمتر تنبيه ميكردم و بيشتر تشويق . فرزندم را بيشتر به تفريح ميبردم و با او بازي ميكردم . از جدي زندگي كردن دست بر ميداشتم و جدا زندگي مي كردم . بيشتر محبت مي كردم و كمتر زحمت مي كشيدم . كمتر سخت گيري ميكردم و بيشتر دستگيري ميكردم . اول خودم را ميساختم و بعد خانه ام را. ...
13 اسفند 1392

.........سرعین

          اولین سفر دسته جمعی رو تجربه کردی............   چهارشنبه ی هفته ی پیش بابایی از اداره برای سرعین مهمانسرا گرفته بود .ما هم   تصمیم گرفتیم یه سفر دسته جمعی داشته باشیم تا بیشتر خوش بگذره......   مامان جون _ باباجون _آنا _مریم _آنا _عمه شهلا _عمو جواد _غلامرضا _نسرین جون   وعمو اصغر  + مامان وبابا ودنی کوچولو  رفتیم که خوش بگذرونیم.   اولین با بود که داشتی می رفتی استخر.مایو و کلاه وجلیگه ی نجاتتو ورداشتیم و  رفتیم آبگرم......     چشمت روز بد نبینه ............     ...
13 اسفند 1392

.........متاسفم

          دنیز خانم بعد از هر دسته گل به آب دادن.......     وقتی لیوان شکسته میشه.......... وقتی کاغذ دیواری پاره میشه.......... وقتی دسته ی یخچال شکسته شد........ وقتی غذا رو فرش ریخت......... وقتی اتو پرس تکه پاره شد........ وقتی کتابها پاره میشه........ وقتی آب لیوان رو پارکتها خالی میشه.........     ...
12 اسفند 1392