......باغبانی
اون روز بابایی ما رو برد گلخونه و کلی واسه باغچه ی حیاطمون گل تهیه کرد .
بعدش هم با کمک همدیگهگلهارو تو باغچه ها کاشتیم.
اولش با بیلچه همه جای باغچه رو سوراخ سوراخ کردی بعد دونه دونه گلدون هایی رو که
بابایی کاشته بودو خالی شده بودن روپیش هم میذاشتی.....
بعد اینکارها چشمت به یه گلبرگی افتاد که روی زمین بودیه هویی قیافه ی ناراحتی
رو به خودت گرفتی و گفتی :لولاااااااا بیلاری هانسی پیس به به جیریبدی ؟؟......
حیوان گوللر اولوبلر .....
(رویا این گلهارو کدوم بچه ی بدی پاره کرده ؟حیوونکی گلها , همشون مردن . )
آخر سر هم با بابایی سر باغچه رفتن و آبپاشی کردن قهر کردی ........
اینم ماجرای باغبانی دنیز کوشمولوی گلم که عاشق همه ی گلهاست........
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی