دنیزدنیز، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره
پیوند عشق ماپیوند عشق ما، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 19 روز سن داره

دنیز ماه نی نی مامان و بابا

.........اولین روز مامان شدن

    ساعت 5 صبح روز دوشنبه 25 ام اردیبهشت باید می رفتم بیمارستان بستری می شدم تا دکترت (دکتر سعید کاری ) بیاد و عمل کنه. صبح بابا ومامان جون ومن+تو اولین کسایی بودیم که وارد بیمارستان شدیم وبعد از تکمیل پرونده من بستری شدم (بیمارستان شهریار تبریز) .نمی دونی چه حس قشنگی بود.....     شمارش معکوس شروع شده بود و پایان نه ماه انتظار ودنیای تو شکمی .....           ازم دوری اما دلت با منه...ازت دورم اما دلم روشنه....   تو چشمای تو عکس چشمامه و تو چشمای من عکس چشمای تو....   تو این لحظه هایی که دورم ازت ،همه خاطره هامونو خط به خط،   دو...
25 دی 1392

..........پیش به سوی بزرگ شدن

      وزن     ................     قد     ............... ...   سن 3کیلو   ...............   50 سانت .................    تولد 3/700   .............  54سانت  ................ 1ماهگی 4/500  ..............  57سانت  ................ 2 ماهگی 5/100 ..............   59 سانت  ............... 3 ماهگی       کندی رشد  ....... شروع شیر کمکی          5/400 ..............  63 سانت   ................ 4ماهگی 6        ...
25 دی 1392

......دلنوشته های یک مادر به فرزندش

          فرزندعزیزم آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی صبور باش و مرا درک کن. اگر هنگام غذا خوردن، لباس هایم را کثیف کردم و یا نتوانستم لباسهایم را بپوشم صبور باش و به یاد بیاور که همین کارها را به تو یاد دادم... اگر زمانی که صحبت میکنم حرفهایم تکراری و خسته کننده است صبور باش و حرفهایم را قطع نکن و به حرفهایم گوش فرا ده، همانگونه که من در دوران کودکی به حرفهای تکراریت بارها و بارها با عشق گوش فرا دادم. برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور می شدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم پس خشمگین نشو اگر بارها و بارها مطلبی را برای من تعریف میکنی. وقتی نمی خواهم به حمام بروم، مرا سرزنش...
25 دی 1392

........نمونه ای از شیطنت ها و خرابکاریهای وروجک

     یه جا بند نمیای مثل ....... فقط از این مبل به اون مبل می پری!!......                       این هم از حال و روز اتو پرسمون......... .       یه روز که مشغول کارها بودم  دیدم یه چیزی تو اتاق مثل بمب منفجرشد.بدو بدو که اومدم دیدم داری گریه میکنی و اتوپرس هم تکه تکه شده.خدا رحم کرده بود روت نیفتاده بود...... اون موقع ها تازه داشتی چهاردست و پا راه میرفتی,رفته بودی تو اتاقودستگیره ی اتو رو گرفته بودی که بلند بشی , به جای اینکه تو بلندبشی اتو ولو شده بود........     ...
25 دی 1392

.......خدا و من

          گفتم خدایا از همه دلگیرم. گفت: حتی از من؟ گفتم: نگران روزیم.  گفت: آن با من. گفتم:خیلی تنهایم.  گفت: تنهاتر ازمن؟ گفتم: درون قلبم خالیست.  گفت:پرش کن از عشق من. گفتم: دست نیاز دارم.  گفت: بگیر دست من. گفتم: از تو خیلی دورم.  گفت: من از تو نه! گفتم: آخر چگونه آرام گیرم؟  گفت: با یاد من. گفتم: با این همه مشکل چه کنم؟  گفت: توکل به من. گفتم: هیچ کس کنارم نمانده!  گفت: به جز من! گفتم: خدایا چرا اینقدر میگویی من؟  گفت: چون من از تو هستم و تو از من     ...
25 دی 1392

........غذا ها

امتیاز ها : 1_متنفرم 2_کمی دوست دارم 3_متوسط 4_زیاد 5_اندازه ی دنیا می خوام             ................  5          ................  3          ................  3         .................  4      ..................  5   ..................  3         ..................  4       ..................  4     ..................  4     ......
25 دی 1392

.......لا لا گل پونه

        باز شب رسید......... وای خدای من......... ای خدا خسته شدم......   اینا همش  جمله هاییکه شبا مجبورم می کنی بگم..   اون اول اول یعنی اون روزی که بدنیا اومدی شب اش کل بیمارستان و زدی به هم .حالا جای شکرش باقیه که بابایی واسمون اتاق خصوصی گرفته بود والا حتما مارو پرت می کردن بیرون. از همه اتاقا اومده بودن بیرون . یکی دعا می خوند فوت می کرد .یکی مگفت این بچه چشه؟ خلاصه طفلک مامان جون و من مونده بودیم باهات چی کار کنیم؟ هی می بردیمت پرستاری.اونا هم چند قطره سرم قندی می دادن و ساکت ات می کردن.     بعد نوبت به خونه رسید.وقتی از بیمارستان اومدیم خونه ...
25 دی 1392

.......تلاش برای راه رفتن

      دخملی ناز مامان از 7 ماهگی آروم آروم خودشو رو زمین می کشیدطوری که کم مونده بود لباسهات پاره بشن.بعد از این خزیدن ها یهو توی 91/9/3 شروع کردی به چهار دست وپا راه رفتن .اونقدرنازراه می رفتی تند و سریع از این ور به اون ور.اگه با هم سن و سالهات مسابقه ی دوی اون چنینی می ذاشتن مطمئن بودم که اول اول می شدی. ماشاالله ماشاالله دخمل زرنگی بودی.....   درست 3 روز مونده به اولین تولدت شروع به راه رفتن کردی.تاتی پاتی راه می رفتی اونقدر بامزه بودی که قند تو دل مامان آب می شد.هی زمین می خوردی وبلند می شدی.همین الانش هم که 19 ماهه شدی وقتی داری راه می ری اصلا جلوی پاتو نگاه نمی کنی.همچین با هیجان می دویی که اگ...
25 دی 1392

..........وقتی از خواب بیدار میشم

        صبح ها معمولا ساعت 9 بیدار میشی . وقتی اون چشای نازت رو باز می کنی این کارها رو میکنی:   1_ اول از همه یه لبخند ناز میشینه روی اون لبای خوشگلت  ( برخلاف اون نی نی هایی که وقتی از خواب بیدار می شن زار زار گریه می کنن.)   2_ بعد مامان  رو از ته دل صداش می کنی  <  لولا ا ا ا ا ا ا ا ا > یعنی رویا   3_ بعد بلافاصله داد می زنی   _  زوبانه  _  یعنی   صبحانه  . وقتی ازت می پرسم چی دوست داری هر دفعه یه منو به مامان میدی:    _ په په  .  پنی  .  گید ده کان   .........  نون  ...
25 دی 1392